می توان با این خدا پرواز کرد سفره ی دل را برایش باز کرد می توان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد
در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو میکنم. خدا پرسید: "پس تو میخواهی با من گفتگو کنی؟" من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید. خدا خندید و گفت: "وقت من بی نهایت است. در ذهنت چیست که میخواهی از من بپرسی؟" پرسیدم چه چیزِ بشر، شما را سخت متعجب :میسازد؟ خدا پاسخ داد "کودکیشان. اینکه آنها از کودکیشان خسته می شوند و عجله دارند زود بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدتها آرزو می کنند که کودک باشند... اینکه آنها سلامتیشان را از دست میدهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست میدهند تا سلامتیشان را بدست آورند. اینکه با اضطراب به آینده نگاه میکنند و حال را فراموش میکنند و بنابراین نه در حال زندگی میکنند نه در آینده اینکه آنها به گونهای زندگی میکنند که گویی هرگز نمیمیرند و به گونهای میمیرند که گویی هرگز زندگی نکردهاند ..."
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |